خسته شدم. به مولا خسته شدم. هر روز بايد عكس شهدا رو ببينيم. عكس بچه هايي كه با لبخندي خشك شده بر روي لبشان مرده اند. كي مي آيي، به خودت قسم كه خسته شده ام…
خسته شدم. به مولا خسته شدم. هر روز بايد عكس شهدا رو ببينيم. عكس بچه هايي كه با لبخندي خشك شده بر روي لبشان مرده اند. كي مي آيي، به خودت قسم كه خسته شده ام…
ساعت 8-9 بود و هوا هم دیگر تاریک شده بود. سوار مترو که شدم واگن خلوتِ خلوت بود. توی واگن من نشسته بودم به علاوه سه چهار نفر دیگری. همین که نشستم یک مجله در آوردم و شروع کردم به خواندن. یکی دو دقیقه گذشت نظرم جلب شد به مردی که رو به رویم نشسته بود. میانسال بود و به نظر کارگر خستهای می آمد که بعد از یک روز سخت با لباسهای کثیف و موهای درهم و برهم داشت به خانهاش بر میگشت.
از روی صندلی بلند شد و آمد کنار من. خم شد و یک برگه روزنامه را که پیش پایم افتاده بود برداشت و برگشت سر جایش. چه فکرهایی که نکردم، یک آفرین آبدار به خودم تقدیم کردم که: بارک ا… تو باعث پیشرفت فرهنگ مطالعه شدی و آفرین و احسنت و….
یک دقیقه بعد که سربلند سرم را بالا بردم مرد را دیدم که یک دستی روزنامه را گرفته روی سرش!. حق داشت، کولرهای مترو حسابی کار می کردند و باد سرد بد جوری به سر و کول آدم می خورد!
دعوت را یکی دو هفته پیش دیدم. موضوع اصلیاش سقط جنین است. حاتمیکیا روی نکته بکری دست گذاشته و از معضلی پرده برداری کرده که بی سر و صدا در جامعهمان هر روز رخ میدهد.
اما این وسط چیز دیگری هم نظرم را جلب کرد. چیزی که یک گوشه کوچک از اپیزود پنجم فیلم بود. حاتمیکیا در فیلمش خیلی راحت و منطقی با مساله زن دوم و ازدواج موقت برخورد کرده. مرد دو زنه حاتمیکیا نه جنایتکار است و نه نامرد و نالوتی، خائن هم نیست. یک مرد متاهل است که به یک دختر علاقمند شده و پنهانی و البته مشروع با او رابطه دارد.
تصویری که در بسیاری از فیلمهای سینمایی از چنین آدمی داریم یک تصویر کاریکاتوری است. مردی که در این فیلمها رفته و یک زن دیگر هم برای خودش دست و پا کرده مردی است که… اصلا بی خیال. اولین لغتی که به این آدم میچسبد «خائن» است. از فیلمهای سینمایی هم که بگذریم انصافا سریالهای رسانه ملی سنگ تمام گذاشتهاند و گوی سبقت را از سینما ربودهاند.( آخرین نمونه اش همین سریال «روز حسرت» آقای سیروس مقدم.)
اینجا اصلا نمیخواهم که در مورد اینکه زن دوم و سوم و… و ازدواج موقت در این دوره زمانه درست است یا نادرست، خوب است یا بد، مشروع است یا نامشروع(که البته گمان نکنم کسی بتواند بگوید نامشروع!) بگویم و احتمالا حوصله و توانش را هم علیالقاعده* ندارم. حرفم این است که با این موقعیت (که کم نیستند زنان و مردانی که در همچون وضعیاند) منطقیتر و اجتماعیتر روبرو شویم. بدبختانه! گاهی با مرد دو زنه و مزدوج موقت طوری برخورد میشود که احتمالا با “زانیة و زانی” هم شاید چنین برخورد اجتماعیای نشود.
*– علي القاعده يعني اينكه نبايد از يك دانشجوي تنبل و بازيگوش الهيات انتظاري داشت!
أَلْفَقْرُ الْمَوْتُ الاَْكْبَرُ، وَ قِلَّةُ الْعِيالِ أَحَدُ الْيَسارَيْنِ وَ هُوَ نِصْفُ الْعَيْشِ امام علی(ع)
فقر و ندارى بزرگترين مرگ است! و عائله كم يكى از دو توانگرى است، كه آن نيمى از خوشى است.
کار قشنگی است این نهضت های وبلاگنویسی که گه گاه راه می افتد(و معمولا هم به ید اهالی ینگه دنیا). یکی شان که یادم هست برای حمایت از محیط زیست بود و همین دو سه روز پیش برای مبارزه با فقر. گرچه شاید به درد جماعت مستحق زیاد نخورد، ولی لااقل سوزنی است به خودمان و بعد هم جوالدوزی به دیگران. این یادداشت را هم پارسال شب یلدا نوشته بودم، وقت کردید بخوانید.
اللهم عجل لولیک الفرج…
منطق مصری!
(( کشورهای عربستان سعودی، کویت، اردن و مصر با تمام توان انواع کمکها را به عراق گسیل داشتند… .نیروهایی نیز از ارتش مصر برای جنگیدن در کنار عراقیها به عراق آمدند… .بعضی از آنها در همان روزهای اول گریختند. یکی از افسران عراقی لشکر دوازدهم عراق سرهنگ صبحی الدجیلی از فراریان مصری پرسید: » آیا میدانید مردم عراق به فراریان از جبهه ترسو میگویند؟» یکی از مصریها پاسخ داد: «ای عمو… اگر صد بار به ما بگویند ترسو بهتر از این است که یک بار بگویند خدا بیامرز! «
– اعترافات/ نوشته سرهنگ عراقی عبدالعزیز قادر السامرائی
مترجم: عبالرسول رضاگاه
گاهی از لای خطوط کتاب ها جملاتی می بینی که دوست داری برای خودت ماندگارشان کنی. یا نه، ماندگار هم نه… دوست داری چند وقت یک بار لااقل مرورشان کنی.
یک دسته دیگر به تگها اضافه کردم به نام: «تکه کتاب». هر از گاهی اگر معجزه ای شد و کتابی خواندم، اگر چیز جالبی (حداقل برای خودم) بین خطوط پیدا کردم اینجا اضافه می کنم.
یا حق…
نشسته بودم و با عبدالرضا(هم خوابگاهیام) شب امتحان همینطور گپ میزدم. صحبت رفت سمت مریضی و دوا و قرص…رفت سمت شربت دیفن هیدرامین، گفتم: یادم مییاد قدیما این شربتها تلخ بودن، ولی الان که دارم میخورم شیرینند. دیگر مردم حال خوردن شربت تلخ هم ندارند.
رضا گفت: آره، قدیما شربتها تلخ بودن، ولی زندگی شیرین بود …!
پر بیراه هم نمی گفت!
مرگ تدریجی یک رویا
مرگ تدریجی یک مرد
مرگ تدریجی یک مجلس
مرگ تدریجی یک کارگردان
مرگ تدریجی یک بانو
مرگ تدریجی یک قصه
حالا جای خالی را شما پر کنید: مرگ تدریجی یک …….!
این روزها اینقدر از این نوع تیترها استفاده شد و دیدم که دست آخر مجبور شدم تیتر بزنم: مرگ تدریجی یک تیتر!
زمان: دوره دبیرستان( چهار یا پنج سال قبل تر)،…
1.کتاب + اردو:
مسابقه کتابخوانی گذاشتند برای مان، جایزه اش هم اردوی زیارتی مشهد مقدس. کتاب هم درباره امام زمان(عج) بود. پیش خودم گفتم بالاخره من هم آدمم و دل دارم، شرکت می کنم. بلکۥم قسمت شد و آقا طلبید و عازم شدم. نصف کتاب را بیشتر نخواندم (آخر مرا چه به خواندن، منی که شب امتحان درس هایم را به زور می چپاندم توی مغزم و فردا مثل کامیون آجر خالی می کردم روی برگه امتحانی و بعدش هم هیچ). بعد از امتحان هیچ وقت فکر نمی کردم یک روز وسط تابستان مسئول اتحادیه انجمن اسلامی استان زنگ بزند خانه مان و بگوید: سلام. حق وردی، مسابقه برنده شدی. بیا رضایت نامه و… ، بقیه اش دقیق یادم نیست، فقط خاطرم مانده گوشی را که گذاشتم داشتم از خوشحالی می ترکیدم.
2.اردو + جا مانده:
روز حرکت را که مشخص کردند گفتند ساعت هفت و نیم صبح حرکت است، زودتر بیایید.اما تجربه نشان می داد که حداقل یک ساعت باید سر قرار معطل باشیم تا اتوبوس ها نزول اجلال بفرمایند. هشت و نیم جلوی در اتحادیه بودم. همه جا آب و جارو خورده بود، ولی خبری از بچه ها نبود. بالا رفتم. سلامی قورت دادم و گفتم: آقای کیانی، پس این بچه ها کجان. مگه از این جا حرکت نمی کنن؟. کیانی نگاهی متعجب به من انداخت و گفت: رفتن، مگه قرار نبود هفت و نیم اینجا باشین؟؟!.دو دستی که نه( یک دستم ساک بود)، یک دستی زدم توی سرم. تمام غصه دنیا انگار ریخته بود سر دلم. از دفتر اتحادیه زنگ زدم به مسئول اردو،
من: سلام آقای داودی. من جا موندم…
نتیجه و مفهوم مکالمه اینکه اگه عرضه داری خودت بردار بیا… به دو رفتم سمت ترمینال. چند دقیقه، نه، شاید چند ثانیه دیر رسیدم. از اتوبوس ترمینال هم جا ماندم.ساعت نه بود، تا دوازده منتظر ماندم و سوار اتوبوس تهران شدم. تهران که رسیدم به هر زور و التماسی که بود توی بوفه یکی از اتوبوس ها جا خوش کردم و اتوبوس راه افتاد. وقتی رسیدم به محل اسکان، بچه ها نیم ساعت بیشتر نبود که رسیده بودند.
جای تان خالی، چه زیارت ها کردیم با بچه ها. چه شب ها که در حرم ماندیم و مشغول زیارت و خواب! بودیم. بله این هم از اردو رفتن من. ولی هنوز هم مانده…
3. جامانده + درمانده:
برگشتنی نزدیکی های نجف آباد برای تقویت روحیه و تجدید قوا فرمان توقف رسید. من هم رفتم و مشغول ابطال وضو شدم. وقتی بیرون آمدم ملتفت شدم که من مانده ام و یک پیرهن و زیر شلوار با جیبِ خالی و یک اتوبوس رفته. انتظار هم افاقه نکرد. با التماس درخواست از یک مغازه زنگ زدم 118 و شماره اتحادیه استان را گرفتم و بعد هم شماره مسئول اردو را (شماره را از حفظ نبودم). زنگ زدم: سلام آقای داودی دوباره جا ماندم!… باور نکرد، گفت: حق وردی کجا نشستی؟ سر به سرم نگذار.
وقتی او هم ملتفت شد مانده بود بعد از چند تا فحش پدر مادر داری که نداده بود، یک چک آب دار از همان پشت گوشی حواله ام کند. گفت: یه تاکسی تلفنی بگیر و بیا…
4.هنوز مانده… : یک هفته بعد از اردو رفتم رضایت نامه را بدهم! گفتم: آقای کیانی این هم رضایت نامه! گفت: تو رضایت نامه نداده بودی!؟؟ و وقتی فهمید نداده ام با کلی تعجب گفت: ما لیست رو دو روز قبل از اردو بسته بودیم و کسانی رو هم که رضایت نامه نداه بودن رو حذف کردیم، پس تو چطوری رفتی؟!?!
و من هم در دلم داد زدم: السلام علیک یا علی بن موسی الرضا…
دۥم نوشت:از آن به بعد فهمیدم، جا ماندن سرنوشت محتوم من بوده و شاید باشد.
سر نوشت: چند وقت پیشترها بود، وبگردی که می کردم این نقاشی کودکانه را در سایت ناسا دیدم.
دم نوشت یک: گویا نقاشی فرزند آب و خاکمان فقط یک رودخانه را آن وسط از قلم انداخته، اگر آن هم بود که دیگر فضای گل و بلبل مان تکمیل بود!
دم نوشت دو: کلا» جدی نگیرید، …