هنوز مانده …

زمان: دوره دبیرستان( چهار یا پنج سال قبل تر)،…

 

1.کتاب + اردو:

مسابقه کتابخوانی گذاشتند برای مان، جایزه اش هم اردوی زیارتی مشهد مقدس. کتاب هم درباره امام زمان(عج) بود. پیش خودم گفتم بالاخره من هم آدمم و دل دارم، شرکت می کنم. بلکۥم قسمت شد و آقا طلبید و عازم شدم. نصف کتاب را بیشتر نخواندم (آخر مرا چه به خواندن، منی که شب امتحان درس هایم را به زور می چپاندم توی مغزم و فردا مثل کامیون آجر خالی می کردم روی برگه امتحانی و بعدش هم هیچ). بعد از امتحان هیچ وقت فکر نمی کردم یک روز وسط تابستان مسئول اتحادیه انجمن اسلامی استان زنگ بزند خانه مان و بگوید: سلام. حق وردی، مسابقه برنده شدی. بیا رضایت نامه و… ، بقیه اش دقیق یادم نیست، فقط خاطرم مانده گوشی را که گذاشتم داشتم از خوشحالی می ترکیدم.

2.اردو + جا مانده:

روز حرکت را که مشخص کردند گفتند ساعت هفت و نیم صبح حرکت است، زودتر بیایید.اما تجربه نشان می داد که حداقل  یک ساعت باید سر قرار معطل باشیم تا اتوبوس ها نزول اجلال بفرمایند. هشت و نیم جلوی در اتحادیه بودم. همه جا آب و جارو خورده بود، ولی خبری از بچه ها نبود. بالا رفتم. سلامی قورت دادم و گفتم: آقای کیانی، پس این بچه ها کجان. مگه از این جا حرکت نمی کنن؟. کیانی نگاهی متعجب به من انداخت و گفت: رفتن، مگه قرار نبود هفت و نیم اینجا باشین؟؟!.دو دستی که نه( یک دستم ساک بود)، یک دستی زدم توی سرم. تمام غصه دنیا انگار ریخته بود سر دلم. از دفتر اتحادیه زنگ زدم به مسئول اردو،

من: سلام آقای داودی. من جا موندم…

نتیجه و مفهوم مکالمه اینکه اگه عرضه داری خودت بردار بیا… به دو رفتم سمت ترمینال. چند دقیقه، نه، شاید چند ثانیه دیر رسیدم. از اتوبوس ترمینال هم جا ماندم.ساعت نه بود، تا دوازده منتظر ماندم و سوار اتوبوس تهران شدم. تهران که رسیدم به هر زور و التماسی که بود توی بوفه یکی از اتوبوس ها جا خوش کردم و اتوبوس راه افتاد. وقتی رسیدم به محل اسکان، بچه ها نیم ساعت بیشتر نبود که رسیده بودند.

جای تان خالی، چه زیارت ها کردیم با بچه ها. چه شب ها که در حرم ماندیم و مشغول زیارت و خواب! بودیم. بله این هم از اردو رفتن من. ولی هنوز هم مانده…

3. جامانده + درمانده:

برگشتنی  نزدیکی های نجف آباد برای تقویت روحیه و تجدید قوا فرمان توقف رسید. من هم رفتم و مشغول ابطال وضو شدم. وقتی بیرون آمدم ملتفت شدم که من مانده ام و یک پیرهن و زیر شلوار با جیبِ خالی و یک اتوبوس رفته. انتظار هم افاقه نکرد. با التماس درخواست از یک مغازه زنگ زدم 118 و شماره اتحادیه استان را گرفتم و بعد هم شماره مسئول اردو را (شماره را از حفظ نبودم). زنگ زدم: سلام آقای داودی دوباره جا ماندم!… باور نکرد، گفت: حق وردی کجا نشستی؟ سر به سرم نگذار.

وقتی او هم ملتفت شد مانده بود بعد از چند تا فحش پدر مادر داری که نداده بود، یک چک آب دار از همان پشت گوشی حواله ام کند. گفت: یه تاکسی تلفنی بگیر و بیا…

4.هنوز مانده… : یک هفته بعد از اردو رفتم رضایت نامه را بدهم! گفتم: آقای کیانی این هم رضایت نامه! گفت: تو رضایت نامه نداده بودی!؟؟ و وقتی فهمید نداده ام با کلی تعجب گفت: ما لیست رو دو روز قبل از اردو بسته بودیم و کسانی رو هم که رضایت نامه نداه بودن رو حذف کردیم، پس تو چطوری رفتی؟!?!

و من هم در دلم داد زدم: السلام علیک یا علی بن موسی الرضا…

دۥم نوشت:از آن به بعد فهمیدم، جا ماندن سرنوشت محتوم من بوده و شاید باشد.

برچسب‌ها: , , , ,

7 پاسخ to “هنوز مانده …”

  1. عباس حسین نژاد Says:

    یادم هست!
    اجازه بدهید بگویم:
    اللهم صل علی آیینه و آل آیینه

  2. مهراب Says:

    سلام دسته گل.آفرین به این قدرت وصمیمیت قلمت.لطفا به این وبلاگ سر بزن و اگه پسندیدی لینک بده ممنون.

  3. میرحسین Says:

    سلام چرا من نمی تونم لینکت کنم؟

    توی اد لیستم هستی ولی توی صفحه ی وب نمیاد.

  4. محمد رضاپور Says:

    دامن دوست به صد خون دل افتاد به دست
    به فسوسي كه كند خلق ، رها نتوان كرد

  5. حسن قاسم زاده Says:

    سلام
    نمي خواي آپ کني؟
    خسته شدم بس که اين مطلبت رو خوندم!
    در مورد کليپ هم قابلي نداشت،ولي خودم خوشم نيومد!
    اينجا چجوري ميشه کامنت خصوصي گذاشت؟

  6. میم بنام Says:

    دفعه اول که ساعت 8:30 رفتی اونجا کلی حرص خوردم از دستت, مثل آدم هر چی میگن گوش کن دیگه…تیر ماه امسال از طرف انجمن علمی دانشگاه راهی زیارت امام رضا بودیم, قطار راس ساعت 12 شب حرکت می کرد و مسئول اردو گفته بود ساعت 10 همه راه آهن باشید که 10:30 حرکته ! آقای مسئول خودش 11 اومد و…

    .
    .

    اگه سرنوشت تو اینطور جاماندن ها باشه که…بابا خوشا به حالت

  7. مهدی شیخ Says:

    سلام
    باید اون بخواد!
    وقتی بخواد،
    بعدش تو باید بخوای…
    یا علی مددی

بیان دیدگاه